تگرگ



ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید


شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام

بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید


قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت

باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید


گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش

من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید


با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید


دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک

جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید


این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت

وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید


عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق

گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید


تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید


رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید


صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید


ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد

هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید


مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب

به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید


ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز

که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید


چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد

که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید


من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت

که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید


بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب

که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید


جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

هلال عید در ابروی یار باید دید


شکسته گشت چو پشت هلال قامت من

کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید


مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت

که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید


نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود

گل وجود من آغشته گلاب و نبید


بیا که با تو بگویم غم ملالت دل

چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید


بهای وصل تو گر جان بود خریدارم

که جنس خوب مبصر به هر چه دید خرید


چو ماه روی تو در شام زلف می‌دیدم

شبم به روی تو روشن چو روز می‌گردید


به لب رسید مرا جان و برنیامد کام

به سر رسید امید و طلب به سر نرسید


ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند

بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید


نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید


صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگیم در نظر نمی‌آید


قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید


مگر به روی دلارای یار ما ور نی

به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید


مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید


ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید


بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید


در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید


ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید


اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید

عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید


دارم امید بر این اشک چو باران که دگر

برق دولت که برفت از نظرم بازآید


آن که تاج سر من خاک کف پایش بود

از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآید


خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز

شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید


گر نثار قدم یار گرامی نکنم

گوهر جان به چه کار دگرم بازآید


نودولتی از بام سعادت بزنم

گر ببینم که مه نوسفرم بازآید


مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح

ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید


آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ

همتی تا به سلامت ز درم بازآید


زهی خجسته زمانی که یار بازآید

به کام غمزدگان غمگسار بازآید


به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم

بدان امید که آن شهسوار بازآید


اگر نه در خم چوگان او رود سر من

ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید


مقیم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد

بدان هوس که بدین رهگذار بازآید


دلی که با سر زلفین او قراری داد

گمان مبر که بدان دل قرار بازآید


چه جورها که کشیدند بلبلان از دی

به بوی آن که دگر نوبهار بازآید


ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ

که همچو سرو به دستم نگار بازآید


چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید

ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید


نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل

چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید


حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست

که شمه‌ای ز بیانش به صد رساله برآید


ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت

که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید


به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود

خیال باشد کاین کار بی حواله برآید


گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان

بلا بگردد و کام هزارساله برآید


نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ

ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید


دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید


بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید


بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران

بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید


جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید


از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید


گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان

هر جا که نام حافظ در انجمن برآید


بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید


خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید


صحبت حکام ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید


بر در ارباب بی‌مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید


ترک گدایی مکن که گنج بیابی

از نظر ره روی که در گذر آید


صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید


بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید


غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید


گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید


گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید


گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید


گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید


گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید


گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید


گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید


گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید


اگر به باده مشکین دلم کشد شاید

که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید


جهانیان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرماید


طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم

گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید


مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید

که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید


تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت

چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید


چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش

کنون به جز دل خوش هیچ در نمی‌باید


جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دار

که این مخدره در عقد کس نمی‌آید


به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر

به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید


به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند

که بوسه تو رخ ماه را بیالاید


بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد


از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم

اینم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد


مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست

یا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد


زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین

کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد


چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه ره به میانم نمی‌دهد


شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی

بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد


گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست

حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد


گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود


یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند

گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود


آخر ای خاتم جمشید همایون آثار

گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود


واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید

من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود


عقلم از خانه به در رفت و گر می این است

دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود


صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می

تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود


خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت

حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود


گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود


رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

حیوانی که ننوشد می و انسان نشود


گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود


اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود


عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود


دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت

سببی ساز خدایا که پشیمان نشود


حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را

تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود


ذره را تا نبود همت عالی حافظ

طالب چشمه خورشید درخشان نشود


ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود


گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود


خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود


از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود


ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود


از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود


در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود


بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود


این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود


حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


ساقی حدیث سرو و گل و لاله می‌رود

وین بحث با ثلاثه غساله می‌رود


می ده که نوعروس چمن حد حسن یافت

کار این زمان ز صنعت دلاله می‌رود


شکرشکن شوند همه طوطیان هند

زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود


طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر

کاین طفل یک شبه ره یک ساله می‌رود


آن چشم جادوانه عابدفریب بین

کش کاروان سحر ز دنباله می‌رود


از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز

مکاره می‌نشیند و محتاله می‌رود


باد بهار می‌وزد از گلستان شاه

وز ژاله باده در قدح لاله می‌رود


حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین

غافل مشو که کار تو از ناله می‌رود


خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود


طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود


سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود


ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود


دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود


مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شریعت بدین قدر نرود


من گدا هوس سروقامتی دارم

که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود


تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت به در نرود


سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود


به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید

چو باشه در پی هر صید مختصر نرود


بیار باده و اول به دست حافظ ده

به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود


از دماغ من سرگشته خیال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود


در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود


هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است

برود از دل من وز دل من آن نرود


آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود


گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود


هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود


از سر کوی تو هر کو به ملالت برود

نرود کارش و آخر به خجالت برود


کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا

به تجمل بنشیند به جلالت برود


سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست

که به جایی نرسد گر به ضلالت برود


کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر

حیف اوقات که یک سر به بطالت برود


ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی

که غریب ار نبرد ره به دلالت برود


حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است

کس ندانست که آخر به چه حالت برود


حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی

بو که از لوح دلت نقش جهالت برود


چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود

ور آشتی طلبم با سر عتاب رود


چو ماه نو ره بیچارگان نظاره

زند به گوشه ابرو و در نقاب رود


شب شراب خرابم کند به بیداری

وگر به روز شکایت کنم به خواب رود


طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل

بیفتد آن که در این راه با شتاب رود


گدایی در جانان به سلطنت مفروش

کسی ز سایه این در به آفتاب رود


سواد نامه موی سیاه چون طی شد

بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود


حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر

کلاه داریش اندر سر شراب رود


حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز

خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود


از دیده خون دل همه بر روی ما رود

بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود


ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم

بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود


خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک

گر ماه مهرپرور من در قبا رود


بر خاک راه یار نهادیم روی خویش

بر روی ما رواست اگر آشنا رود


سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد

گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود


ما را به آب دیده شب و روز ماجراست

زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود


حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل

چون صوفیان صومعه دار از صفا رود


کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود


بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ

ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود


به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ

که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود


شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن

زمین به اختر میمون و طالع مسعود


ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم

شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود


جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل

ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود


چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار

سحر که مرغ درآید به نغمه داوود


به باغ تازه کن آیین دین زردشتی

کنون که لاله برافروخت آتش نمرود


بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد

وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود


بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش

هر آنچه می‌طلبد جمله باشدش موجود


در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود

تا ابد جام مرادش همدم جانی بود


من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار

گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود


خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش

همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود


بی چراغ جام در خلوت نمی‌یارم نشست

زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود


همت عالی طلب جام مرصع گو مباش

رند را آب عنب یاقوت رمانی بود


گر چه بی‌سامان نماید کار ما سهلش مبین

کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود


نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار

خودپسندی جان من برهان نادانی بود


مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان

نستدن جام می از جانان گران جانی بود


دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب

ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود


مسلمانان مرا وقتی دلی بود

که با وی گفتمی گر مشکلی بود


به گردابی چو می‌افتادم از غم

به تدبیرش امید ساحلی بود


دلی همدرد و یاری مصلحت بین

که استظهار هر اهل دلی بود


ز من ضایع شد اندر کوی جانان

چه دامنگیر یا رب منزلی بود


هنر بی‌عیب حرمان نیست لیکن

ز من محروم‌تر کی سائلی بود


بر این جان پریشان رحمت آرید

که وقتی کاردانی کاملی بود


مرا تا عشق تعلیم سخن کرد

حدیثم نکته هر محفلی بود


مگو دیگر که حافظ نکته‌دان است

که ما دیدیم و محکم جاهلی بود


آن یار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود


دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود


تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شیوه او پرده دری بود


منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود


از چنگ منش اختر بدمهر به در برد

آری چه کنم دولت دور قمری بود


عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود


اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود


خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود


خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود


هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود


به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود

که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود


حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست

به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود


مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت

ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود


دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی

ز نامساعدی بختش اندکی گله بود


قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست

هزار ساحر چون سامریش در گله بود


بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن

به خنده گفت کی ات با من این معامله بود


ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش

میان ماه و رخ یار من مقابله بود


دهان یار که درمان درد حافظ داشت

فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود


دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود

تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود


چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت

تدبیر ما به دست شراب دوساله بود


آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت

در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود


از دست برده بود خمار غمم سحر

دولت مساعد آمد و می در پیاله بود


بر آستان میکده خون می‌خورم مدام

روزی ما ز خوان قدر این نواله بود


هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید

در رهگذار باد نگهبان لاله بود


بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح

آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود


دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه

یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود


آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر

پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود


گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود


عاشقان زمره ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار همان است که بود


از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود


طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید

همچنان در عمل معدن و کان است که بود


کشته غمزه خود را به زیارت دریاب

زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود


رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری

همچنان در لب لعل تو عیان است که بود


زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند

سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود


حافظا بازنما قصه خونابه چشم

که بر این چشمه همان آب روان است که بود


یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود

وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود


از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب

رجعتی می‌خواستم لیکن طلاق افتاده بود


در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر

عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود


ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق

هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود


ای معبر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب

در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود


نقش می‌بستم که گیرم گوشه‌ای زان چشم مست

طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود


گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم


کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود


حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می‌نوشت


طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود


دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود


رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود


جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود


گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود


کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود


دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود


یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود


گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود


دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود


دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود


هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد

ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود


عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود


من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکن طره هندوی تو بود


بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود


به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود


قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ور نه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود


من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم

هیچ لایق‌ترم از حلقه زنجیر نبود


یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد

که در او آه مرا قوت تأثیر نبود


سر ز حسرت به در میکده‌ها برکردم

چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود


نازنین‌تر ز قدت در چمن ناز نرست

خوش‌تر از نقش تو در عالم تصویر نبود


تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم

حاصلم دوش به جز ناله شبگیر نبود


آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود


آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو

که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود


خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود


ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی

آنچه در مذهب ارباب طریقت نبود


خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق

تیره آن دل که در او شمع محبت نبود


دولت از مرغ همایون طلب و سایه او

زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود


گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن

شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود


چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست

نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود


حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه

هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود


یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود


راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود


دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد

عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود


آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است

آه از آن سو  و نیازی که در آن محفل بود


در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود


دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم

خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود


بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق

مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود


راستی خاتم فیروزه بواسحاقی

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود


دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ

که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود


پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود


یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود


پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود


از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود


سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود


حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود


بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود


رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود


در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود


شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود


تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود


حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود


بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود


برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود


ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز

تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود


چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود


بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود


یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود

رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود


یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت

معجز عیسویت در لب شکرخا بود


یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس

جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود


یاد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت

وین دل سوخته پروانه ناپروا بود


یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب

آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود


یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی

در میان من و لعل تو حکایت‌ها بود


یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی

در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود


یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست

وآنچه در مسجدم امروز کم است آنجا بود


یاد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست

نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود


سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

رونق میکده از درس و دعای ما بود


نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان

هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود


دفتر دانش ما جمله بشویید به می

که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود


از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل

کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود


دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد

و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود


مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت

که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود


می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی

بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود


پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان

رخصت خبث نداد ار نه حکایت‌ها بود


قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد

کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود


بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند


اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند


به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند


نامه تعزیت دختر رز بنویسید

تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند


گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب

تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند


در میخانه ببستند خدایا مپسند

که در خانه تزویر و ریا بگشایند


حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا

که چه ر ز زیرش به دغا بگشایند


شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

که زیرکان جهان از کمندشان نرهند


من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه

هزار شکر که یاران شهر بی‌گنهند


جفا نه پیشه درویشیست و راهروی

بیار باده که این سالکان نه مرد رهند


مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم

شهان بی کمر و خسروان بی کلهند


به هوش باش که هنگام باد استغنا

هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند


مکن که کوکبه دلبری شکسته شود

چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند


غلام همت دردی کشان یک رنگم

نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند


قدم منه به خرابات جز به شرط ادب

که سالکان درش محرمان پادشهند


جناب عشق بلند است همتی حافظ

که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند


دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند


ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند


جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند


گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند


ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند


تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز

این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند


صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند


قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند


فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند


می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند


واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند


مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند


گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند


یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند


ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند


حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند


بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند


صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند


گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند


گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت

گفتا در این معامله کمتر زیان کنند


گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه

گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند


گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین

گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند


گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل

گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند


گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است

گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند


گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود

گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند


گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود

گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند


گفتم دعای دولت او ورد حافظ است

گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند


شاهدان گر دلبری زین سان کنند

زاهدان را رخنه در ایمان کنند


هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد

گلرخانش دیده نرگسدان کنند


ای جوان سروقد گویی ببر

پیش از آن کز قامتت چوگان کنند


عاشقان را بر سر خود حکم نیست

هر چه فرمان تو باشد آن کنند


پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای

این حکایت‌ها که از طوفان کنند


یار ما چون گیرد آغاز سماع

قدسیان بر عرش دست افشان کنند


مردم چشمم به خون آغشته شد

در کجا این ظلم بر انسان کنند


خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز

عیش خوش در بوته هجران کنند


سر مکش حافظ ز آه نیم شب

تا چو صبحت آینه رخشان کنند


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند


دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند


معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند


چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند


بی معرفت مباش که در من یزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند


حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند


گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند


می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند


پیراهنی که آید از او بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قبا کنند


بگذر به کوی میکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند


پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان

خیر نهان برای رضای خدا کنند


حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند


غلام نرگس مست تو تاجدارانند

خراب باده لعل تو هوشیارانند


تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز

و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند


ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر

که از یمین و یسارت چه سوگوارانند


گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین

که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند


نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو

که مستحق کرامت گناهکارانند


نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس

که عندلیب تو از هر طرف هزارانند


تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من

پیاده می‌روم و همرهان سوارانند


بیا به میکده و چهره ارغوانی کن

مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند


خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

که بستگان کمند تو رستگارانند


سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند


به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند


به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند


سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند


ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند


دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند


چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند


در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند


در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند


عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند


جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند


عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند


مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند


وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد

که در آن آینه صاحب نظران حیرانند


لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

عشقبازان چنین مستحق هجرانند


مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند


گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند


زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند


گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان

بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند


سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند


دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس

گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند


تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند


پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی

گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند


با همه عطف (عطر) دامنت آیدم از صبا عجب

کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند


چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند


دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند


ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد

کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند


دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر

بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند


کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند

تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند


آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند


اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی

وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند


دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند


گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام

گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند


پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو

از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند


چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان

سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند


زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم

از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند


شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد

تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند


با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او

کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند


کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند


قاصد منزل سلمی که سلامت بادش

چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند


امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند

گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند


یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز

که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند


شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد

قدر یک ساعته عمری که در او داد کند


حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد

تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند


گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست

فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند


ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز

خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند


طایر دولت اگر باز گذاری بکند

یار بازآید و با وصل قراری بکند


دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند

بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند


دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من

هاتف غیب ندا داد که آری بکند


کس نیارد بر او دم زند از قصه ما

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند


داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز

بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند


شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند


کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای

جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند


یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند


حافظا گر نروی از در او هم روزی

گذری بر سرت از گوشه کناری بکند


مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند

که اعتراض بر اسرار علم غیب کند


کمال سر محبت ببین نه نقص گناه

که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند


ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی

که خاک میکده ما عبیر جیب کند


چنان زند ره اسلام غمزه ساقی

که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند


کلید گنج سعادت قبول اهل دل است

مباد آن که در این نکته شک و ریب کند


شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد

که چند سال به جان خدمت شعیب کند


ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ

چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند


دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند


عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند


ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آن که خدمت جام جهان نما بکند


طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند


تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند


ز بخت خفته ملولم بود که بیداری

به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند


بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند


گر می فروش حاجت رندان روا کند

ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند


ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غیرت نیاورد که جهان پربلا کند


حقا کز این غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند


گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند


در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست

فهم ضعیف رای فضولی چرا کند


مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه این ترانه سراید خطا کند


ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

یا وصل دوست یا می صافی دوا کند


جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند


نقدها را بود آیا که عیاری گیرند

تا همه صومعه داران پی کاری گیرند


مصلحت دید من آن است که یاران همه کار

بگذارند و خم طره یاری گیرند


خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی

گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند


قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش

که در این خیل حصاری به سواری گیرند


یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون

که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند


رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد

خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند


حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست

زین میان گر بتوان به که کناری گیرند


دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند


ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده مستانه زدند


آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه کار به نام من دیوانه زدند


جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند


شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند


آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند


کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند


دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند


بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند


چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند


بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند


من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند


هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند


این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند


همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند


حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند


ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند


چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند


قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند


زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند


عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند


ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند


پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند


حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند


بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

که به بالای چمان از بن و بیخم برکند


حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا

که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند


هیچ رویی نشود آینه حجله بخت

مگر آن روی که مالند در آن سم سمند


گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش

صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند


مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد

شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند


من خاکی که از این در نتوانم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند


باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ

زان که دیوانه همان به که بود اندر بند


ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند

مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند


طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند

زین قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند


خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون

دل در وفای صحبت رود کسان مبند


گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنی

ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند


ز آشفتگی حال من آگاه کی شود

آن را که دل نگشت گرفتار این کمند


بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست

تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند


جایی که یار ما به شکرخنده دم زند

ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند


حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی

دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند


رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند


من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند


چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند


چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند


سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند


غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند


توانگرا دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند


بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند


ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند


هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وان که این کار ندانست در انکار بماند


اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند


صوفیان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند


محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند


هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند


جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند


گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس

شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند


از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند


داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

خرقه رهن می و مطرب شد و ر بماند


بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند


به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند


نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند


نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند


تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند


غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند


وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند


بباختم دل دیوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند


هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


مدار نقطه بینش ز خال توست مرا

که قدر گوهر یک دانه جوهری داند


به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند


ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند


سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد


قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد


مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد


گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فریادرس عاشق مسکین آمد


مرغ دل باز هوادار کمان ابروییست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد


ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کام دل ما آن بشد و این آمد


رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد


چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل

عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد


صبا به تهنیت پیر می فروش آمد

که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد


هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد


تنور لاله چنان برفروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد


به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش

که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد


ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع

به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد


ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد

چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد


چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد


ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ

مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد


مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد


برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز

که سلیمان گل از باد هوا بازآمد


عارفی کو که کند فهم زبان سوسن

تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد


مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من

کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد


لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح

داغ دل بود به امید دوا بازآمد


چشم من در ره این قافله راه بماند

تا به گوش دلم آواز درا بازآمد


گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست

لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد


در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد


از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد


باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد


بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد


ای عروس هنر از بخت شکایت منما

حجله حسن بیارای که داماد آمد


دلفریبان نباتی همه زیور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد


زیر بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد


مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد


عشق تو نهال حیرت آمد

وصل تو کمال حیرت آمد


بس غرقه حال وصل کآخر

هم بر سر حال حیرت آمد


یک دل بنما که در ره او

بر چهره نه خال حیرت آمد


نه وصل بماند و نه واصل

آن جا که خیال حیرت آمد


از هر طرفی که گوش کردم

آواز سؤال حیرت آمد


شد منهزم از کمال عزت

آن را که جلال حیرت آمد


سر تا قدم وجود حافظ

در عشق نهال حیرت آمد


دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد

کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد


خاک وجود ما را از آب دیده گل کن

ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد


این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند

حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد


عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود

کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد


امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان

کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد


بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است

همت نگر که موری با آن حقارت آمد


از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار

کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد


آلوده‌ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه

کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد


دریاست مجلس او دریاب وقت و در یاب

هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد


زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد

از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد


صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد


شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد


مغبچه‌ای می‌گذشت راهزن دین و دل

در پی آن آشنا از همه بیگانه شد


آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت

چهره خندان شمع آفت پروانه شد


گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت

قطره باران ما گوهر یک دانه شد


نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری

حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد


منزل حافظ کنون بارگه پادشاست

دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد


یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد


آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد


کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد


لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد


شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد


گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد


صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد


زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد


 گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد


به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم

شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد


پیام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد


رواست در بر اگر می‌تپد کبوتر دل

که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد


بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد


به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد


فغان که در طلب گنج نامه مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد


دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور

بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد


هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد


ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

خیال آب خضر بست و جام اسکندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

چو زر عزیز وجود است نظم من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد

ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد


آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد


شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد


صبح امید که بد معتکف پرده غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد


آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل

همه در سایه گیسوی نگار آخر شد


باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یار آخر شد


ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد


در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد


مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد


رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد


مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد


خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش

که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد


مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد


شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد


مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ

که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد


نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد


ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد


این تطاول که کشید از غم هجران بلبل

تا سراپرده گل نعره ن خواهد شد


گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد


ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد


ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید

از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد


گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد


مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود

چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود

قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد


گل بی رخ یار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد


طرف چمن و طواف بستان

بی لاله عذار خوش نباشد


رقصیدن سرو و حالت گل

بی صوت هزار خوش نباشد


با یار شکرلب گل اندام

بی بوس و کنار خوش نباشد


هر نقش که دست عقل بندد

جز نقش نگار خوش نباشد


جان نقد محقر است حافظ

از بهر نثار خوش نباشد


خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

که در دستت به جز ساغر نباشد


زمان خوشدلی دریاب و در یاب

که دایم در صدف گوهر نباشد


غنیمت دان و می خور در گلستان

که گل تا هفته دیگر نباشد


ایا پرلعل کرده جام زرین

ببخشا بر کسی کش زر نباشد


بیا ای شیخ و از خمخانه ما

شرابی خور که در کوثر نباشد


بشوی اوراق اگر همدرس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد


ز من بنیوش و دل در شاهدی بند

که حسنش بسته زیور نباشد


شرابی بی خمارم بخش یا رب

که با وی هیچ درد سر نباشد


من از جان بنده سلطان اویسم

اگر چه یادش از چاکر نباشد


به تاج عالم آرایش که خورشید

چنین زیبنده افسر نباشد


کسی گیرد خطا بر نظم حافظ

که هیچش لطف در گوهر نباشد


کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد


از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد


غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد


هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد


جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد


در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد


آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد


خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد


من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد


روا مدار خدایا که در حریم وصال

رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد


همای گو مفکن سایه شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد


بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد


هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

غریب را دل سرگشته با وطن باشد


به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد


نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد


صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد


خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد


خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب

ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد


ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد


غم دنیی دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد


دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد


من و انکار شراب این چه حکایت باشد

غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد


تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد


زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد


زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد


من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد


بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند

پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد


دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت

حافظ ار مست بود جای شکایت باشد


هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد


من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم

داغ سودای توام سر سویدا باشد


تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر

کز غمت دیده مردم همه دریا باشد


از بن هر مژه‌ام آب روان است بیا

اگرت میل لب جوی و تماشا باشد


چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ

که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد


ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد

کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد


چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری

سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد


به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد

تو را در این سخن انکار کار ما نرسد


اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند

کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد


به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز

به یار یک جهت حق گزار ما نرسد


هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی

به دلپذیری نقش نگار ما نرسد


هزار نقد به بازار کائنات آرند

یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد


دریغ قافله عمر کان چنان رفتند

که گردشان به هوای دیار ما نرسد


دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطر امیدوار ما نرسد


چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را

غبار خاطری از ره گذار ما نرسد


بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او

به سمع پادشه کامگار ما نرسد


اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد

ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد


و گر به رهگذری یک دم از وفاداری

چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد


و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس

ز حقه دهنش چون شکر فروریزد


من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم

بس آب روی که با خاک ره برآمیزد


فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست

کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد


تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز

هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد


بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ

که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد


راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد


بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد


قد خمیده ما سهلت نماید اما

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد


در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد


درویش را نباشد برگ سرای سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد


اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد


گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدین تخیل بر آستان توان زد


عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد


شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد


حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی

باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد


سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

به دست مرحمت یارم در امیدواران زد


چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست

برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد


نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد


من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست

که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد


کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری

کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد


خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین

خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد


در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم

چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد


منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم

زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد


شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور

که جود بی‌دریغش خنده بر ابر بهاران زد


از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد

زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد


ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید

که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد


دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل

که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد


نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است

بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد


در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد


جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد


عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد


مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد


دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد


جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد


حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد


دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد


به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند

زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد


رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رخ برتاب

چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد


شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد


چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود

غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد


تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد


چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر

که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد


ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

عارفان را همه در شرب مدام اندازد


ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال

ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد


ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد


زاهد خام که انکار می و جام کند

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد


روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد


آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد


باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد


حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر

بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد


دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد


خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد


بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد


صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد


من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد


از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد


سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد


نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد


میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد


چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد


سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد


من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد


خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد


بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد


یارم چو قدح به دست گیرد

بازار بتان شکست گیرد


هر کس که بدید چشم او گفت

کو محتسبی که مست گیرد


در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا یار مرا به شست گیرد


در پاش فتاده‌ام به زاری

آیا بود آن که دست گیرد


خرم دل آن که همچو حافظ

جامی ز می الست گیرد


نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد


به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک

بدین نوید که باد سحرگهی آورد


بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان

در این جهان ز برای دل رهی آورد


همی‌رویم به شیراز با عنایت بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد


به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد

بسا شکست که با افسر شهی آورد


چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه

چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد


رساند رایت منصور بر فلک حافظ

که التجا به جناب شهنشهی آورد


چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد


تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد


دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن

که باد صبح نسیم گره گشا آورد


رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد


صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد


علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد


مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد


به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درویش یک قبا آورد


فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

که التجا به در دولت شما آورد


صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

دل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد


من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم

که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد


فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن

که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد


ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم

ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد


به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه

کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد


سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود

اگر تسبیح می‌فرمود اگر ر می‌آورد


عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد

به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می‌آورد


عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه

ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد


بزرگترین دشمن دانش جهل نیست، بلکه توهم دانستن است.


افراد ساکت پر سر و صدا ترین افکار را دارند.


حتی افرادی هم که معتقد هستند سرنوشت همه از قبل تعیید شده و قابل تغییر نیست , موقع رد شدن از خیابان ابتدا دو طرف آن را نگاه می کنند.

من همواره اشاره کرده ام که مغز مثل یک کامپیوتر است و زمانی که ناتوان شود از کار کردن باز خواهد ایستاد. هیچ ملکوت یا جهان پس از مرگی برای کامپیوترهای خراب وجود ندارد، اینها داستانهایی زیبا برای انسانهایی است که از تاریکی می ترسند!


به خاطر بیاور که به ستاره ها نگاه کنی و فقط زیر پاهایت را نگاه نکنی. سعی کن چیزی را که می بینی درک کنی و درباره ی عوامل سازنده ی جهان به فکر فرو بروی ، کنجکاو باش و زندگی هر چقدر هم سخت به نظر آید همیشه کاری هست که بتوانی انجام دهی و در آن موفق شوی. مسئله ی مهم این است که تسلیم نشوی.


هیچ کس نمی خواست باور کند که حقیقت به همان سادگی است که رخ می دهد!


به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

که خاک میکده کحل بصر توانی کرد


مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر

بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد


گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید

که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد


گدایی در میخانه طرفه اکسیریست

گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد


به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد


تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد


جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد


بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور

به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد


ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی

طمع مدار که کار دگر توانی کرد


دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی

چو شمع خنده ن ترک سر توانی کرد


گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ

به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد


سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد


گوهری کز صدف و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد


مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد


دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد


گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد


بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد


این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد


گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد


فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد


گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد


دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد


آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد


مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد


نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد


غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد


حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Jennifer یُسرا اولین شبکه اجتماعی موسسات خیریه شیشه دوجداره تور لحظه آخری گروه تحلیل و بررسی محتوای اداره کل آموزش و پرورش استان مرکزی اسکوپ سنگ IRAN WOODEX the flash صنعت پوشاک ایران و جهان